پیرمرد پاکبان

از همان ساعات آغازین شب، روزش شروع می شود، همزمان که مردم محله بعد از یک روز دوندگی به خانه هایشان بر می گردند وی از خانه بیرون می زند. از ابتدای خیابان اول شروع می کند، صدای جارو کشیدنش با صدای خش خش برگ های پاییز همنوا شده و آرام و آهسته جارویی را که با دو دستش سفت و محکم گرفته است بر آسفالت سفت و سخت خیابان می چرخاند، ریزبینی اش برایم قابل توجه بود، خاک، سنگ و کلوخ، برگ درختان، پلاستیک، آشغال و… همه چیز را با خود می برد، دقت و وسواس در کارش نهفته است، هر از گاهی بر می گردد و پشت سرش را نگاه می کند مبادا چیزی جا گذاشته باشد.
نزدیک تر رفتم و سلام و احوالپرسی کردم، به گرمی پاسخ داد، دستانم را که نزدیک بردم ابتدا به دستان خودش نگاه کرد مبادا کثیف باشد و نتواند با من دست دهد، پیشدستی کردم و دستانش را به گرمی فشردم، دستانش با وجود سردی روزگار گرم می نمود. سعی کردم سر صحبت را باهاش باز کنم، گفتم پدر جان پاییز که شروع می شود کار شما هم سخت تر می شود؟ جواب داد: عادت کرده ایم، به سختی کار عادت کرده ایم، ناملایماتی که می چشیم مقداری کارمان را سخت تر کرده است.
معلوم است که دل پُری دارد. کدام ناملایمات پدر جان؟ دستانش را نشان می دهد، دستانی که شاید تحمل سرمای سوزناک شب های پاییز را ندارد، چه رسد به زمستانی که در پیش است، دستان چروکیده اش خود هزاران سخن دارد. متوجه آستین کُت اش شدم که کهنه و مندرس است و لازم است که زودتر عوض شود. از حقوق و وضعیت پرداخت حقوقش پرسیدم، گفت: بیش از چهار ماه معوقات داریم، آخرین باری که پول دریافت کردیم حدود بیست روز قبل به میزان هشتصد هزار توامان بود که با این پول باید اجاره منزل و مخارج ۵ نفر را پرداخت کنم که در سن شصت سالگی این کار بر دوشم سنگینی می کند و به خاطر اینکه سابقه بیمه کمی دارم فعلا نمی توانم بازنشست شوم.
پرسیدم شام را چکار می کنی؟ گفت شام را اواسط شب کی از پسرانم برایم می آورد و یک گوشه می نشینم و شامم را می خورم… ادامه داد… به خاطر فشار کاری که بر روی ماست نمی توانیم از مرخصی ای که حق ماست استفاده کنیم و برای همین کمتر می توانم شام را با خانواده ام باشم، از ساعت ۶ غروب تا ۷ صبح باید خیابان های این محله را طی کنم و تمیزکاری کنم که بعد از آن نایی برایم نمی ماند باقی و با ورود به منزل کل روز را باید استراحت کنم.
درد دل هایش به اینها ختم نمی شود، از مدیران شهرداری گفت که در مقابل این مشکلات خم به ابرو نمی آورند و قبول نمی کنند که با یک میلیون تومان یک ماه را نمی شود به سر بُرد. اعتراض هم که بکنیم جواب همین است: “از عهده اش بر نمی آیی می توانی کار نکنی، خیلیا هستن که دوست دارن جای تو باشن، بی برو برگرد جات پُر میشه”.
ناچارم کار را ادامه دهم.
از شهروندان هم گلایه داشت که سابق بر این مهربانتر بودند. می گفت: انتظار ندارم مردم به من آب، غذا و یا انعامی بدهند و یا برایم دل بسوزانند، انتظار دارم که رفتارشان با من بهتر باشد، مرا با چوب شهرداری نزنند، شهرداری سالانه عوارضی از مردم و مغازه داران دریافت می کنند، آنها به من می گویند چون ما به شهرداری عوارض پرداخت می کنم پس تو وظیفه داری جلو مغازه، اینجا، آنجا و… را تمییز کنی، من کار خودم را بلدم و بیش از آنچه که لازم باشد دقت به خرج می دهم…
نتوانستم بیش از این معطلش کنم، معلوم است گرد و خاکی که بر دل پیر مرد نشسته است به مراتب سنگین تر از گرد و خاک این خیابان هاست، با خود فکر می کنم کسی را یارای گردگیری از دل خزان دیده وی نبود، خداحافظی می کنم، گرمای اولیه در دستانش همچنان برقرار بود…
خیابان را که به سوی خانه طی می کردم ، تصور اینکه تنها یک شب پیر مرد پاکبان دستی به روی خیابان نکشد برایم غیر ممکن بود، اما وی چهار ماه حقوق معوقه دارد و با این وجود هنوز هم تلاش می کند…