حکایت پله‌ها و سوراخ دعا

✍️بختیار ناهید

آن یکی در وقت استنجا بگفت/که مرا با بوی جنت دار جفت
گفت شخصی خوب ورد آورده‌ای/ لیک سوراخ دعا گم کرده‌ای

نزدیک به بیست سال پیش (یکی دو سال کم یکی دو سال بیش) برای اولین بار بعنوان یک شهروند، روغن شهرداری به تن من هم خورد و در اولین مواجه‌ام با این سازمان متوجه شدم گاهی بودن و یا نبودن یک ویرگول می‌تواند چه مستمسکی برای “امروز برو و فردا بیا” شود. ماجرا کمی طولانی است و از ذکر آن خودداری می‎کنم.

اولین بار بود که می‌دیدم چگونه برداشت غیر منطقی (بعمد یا از روی سهو) از یک نوشته و سند می‌تواند چنان آزار و اذیتی فراهم کند که ماه‌ها و شاید سال‌ها کسی را سرگردان راهروهای ادارات نماید. زبان به شکوه و شکایت پیش دوست و غریبه گشودم.
یکی دو نفر کاربلد با شنیدن ماجرایم سری تکان می‌دادند و در ابتدا با کنایه و غیر مستقیم و در نهایت کاملا بی‌پرده و صریح پیشنهاد می‌کردند که بجای این همه مدرک و دلیل جمع کردن و تنظیم لوایح مبتنی بر برهان و منطق بهتر است که “سوراخ دعا” را پیدا کنم و به نحو دیگری خودم را از هروله‌ی میان اتاق‌های شهرداری برهانم.

جوان بودم و خام و سودای تغییر جهان داشتم و پا در یک کفش کرده بودم که: امکان ندارد به چنین کاری تن در دهم من باید ثابت کنم که حق با من است و بیهوده مرا آزار می‌دهند و اگر این ماجرا چند سال هم طول بکشد من کوتاه نخواهم آمد. چه بسا شهردار یا کارکنانی که واضحا سو نیت داشتند عوض شوند و اشخاص دیگری سر کار بیاید که استدلال‌های مرا گوش دهند.
دوست فرزانه‌ای، سرد و گرم روزگار چشیده، “پیری که آنچه من در آینه می‌جستم وی در خشت خام می‌دید”، برایم داستانی قدیمی از زبان نویسنده‌ای ناشناس تعریف کرد:
“کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم.
بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است، من باید کشورم را تغییر دهم.
بعدها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم.
در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.
اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!

با تمام شدن داستانش، رو به من کرد و گفت شکی نیست که زمان در حال گذر است. کارمندان سالخورده می‌روند و جوانترها جای آنها را خواهند گرفت. شهردارها هم مادام العمر نیستند می‌آیند و می‌روند. اما مادامی که عزمی برای تغییر نباشد، تغییر خود به خود اتفاق نمی‌افتد.
پرسیدم: چگونه بفهمم که شهردار قصد تغییر دارد؟
گفت: اگر بجای تغییر شهر تصمیم گرفت که خود شهرداری را تغییر دهد، می‌توانی امیدوار باشی.

سپس دست مرا گرفت و گفت با من بیا! مرا به درون ساختمان شهرداری برد. از در اصلی وارد شدیم و جلوی پله‌های مسیر طبقه‌ی بالا ایستادیم. با اشاره به پله‌ها گفت: نگاه کن این جا ساختمان شهرداری است و این ساختمان زیر نظر و رصد دهها و دهها مهندس ساختمان و معمار که هر کدام احتمالا صاحب سبک و قطبی در عالم طراحی و ساختمان هستند بنا شده است. این ساختمان باید الگوی تمام عیار استاندارد و اسلوب صحیح ساختمان سازی باشد. شهردار و کارکنان هر روز از این مسیر برای ورود استفاده می‌کنند حال نگاهی به این پله‌ها بینداز! ارتفاع هر پله با دیگری متفاوت است. کارکنان قدیمی با این اشتباه کنار آمده‌اند و کارکنان جدید هم به آن عادت می‌کنند. اما چه بسا ارباب رجوع بر اثر همین اشتباه به ظاهر کوچک با مشکل مواجه شود. این یک خطای آشکار در ساخت و ساز است جلوی چشم است و همه چنان به این خطا عادت کرده‌اند که یا آن را دیگر نمی‌بینند یا می‌پندارند اهمیت خاصی ندارد. گویی این خطا اصلا وجود ندارد.
اندکی سکوت کرد و ادامه داد: دوست من، مادامی که این پله‌ها اصلاح نشود. تا وقتی شهردار جدید هم بجای اصلاح آن تصمیم بگیرد به آن عادت کند، بیهوده انتظار نداشته باش چیزی اصلاح شود.

مسئولی که دنبال راه حلی در بیرون سازمان خود برای اصلاح سازمان باشد. یا کارش را بلد نیست یا دنبال کار دیگری است. در افکارم او را خیلی بدبین یافتم. اما اگر گذرتان به شهرداری افتاد دقت کنید که بعد از بیست سال ، و عوض شدن چندین شهردار و شورای شهر، هنوز آن پله‌ها بعنوان نمادی از یک اشتباه، همچنان شهردار و کارکنان را از طبقه‌ی پایین به طبقه‌ی بالاتر می‌رساند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا