ساعت: ۷ تا ۹ صبح مکان: میدان کارگر سقز

صبح زود است، هوا گرگ و میش، شاید کمی هم دیرتر. یکی یکی فرا می رسند. پدران و پسران و یا در کل می شود گفت مردانی که خواب از چشمشان ربوده شده. در میان آنان جوان سی سال به پایین کمتر دیده می شود اما تا سالخوردگان ۶۰ ساله و شاید نیز بیشتر به چشم می خورد. هر ثانیه و دقیقه بیشتر میشن. سال هاست خیابان فخر رازی میزبان آنهاست. قسمتی از این خیابان را به نام آنان زده اند البته قباله که نه، حتی در حد تابلو نیز نه، فقط اسمش را گذاشته اند میدان کارگر.
تعدادشان که بیشتر می شود همهمه ها بیشتر می شود. خیلی از آنها یکدیگر را می شناسند، روزها، ماهها و شاید سالهاست که هر روز صبح اینجا روزشان را با یکدیگر آغاز می کنند. همزمان با آغاز همهمه ها سر و کله کارفرما و یا صاحبان کار نیز پیدا می شود. به تک تک شان نگاه و همه آنها را ورانداز می کنند. آنها نیز سعی بر این دارند خود را قبراق و سر حال نشان دهند، به خوبی می توان دید آنچه را که به معنای واقعی درد و رنج است در وجود خود پنهان می کنند تا آنگونه که کارفرما می خواهد به نظر آیند. بلاخره از میان چندصد نفری که در در این محوطه حضور دارند شاید ده الی بیست درصد آنان همراه با صاحبان کار راه بیفتند، بقیه همچنان منتظر اما امیدوار، امیدوار به اینکه شاید تا ساعت ۹ و بلکه دیرتر دستی از راه برسد و آنان را برای یک روز دیگر سرگرم کاری کند. هرچه زمان می گذرد بیشتر خسته و کلافه می شوند. نزدیک ساعت ده است، دیگر طاقتشان طاق می شود و امروز را نیز تصمیم به بازگشت به خانه می گیرند و همچنان با دستان خالی.
به یکی از آنان نزدیک می شوم. حدود ۵۰ سال سن دارد ولی بیشتر نشان می دهد اول فکر می کند دنبال کارگر آمده ام، اما خوب که نگاهم می کند متوجه قضیه می شود، با آرامش می گوید:
– کارگر میخوای جوون؟
+نه نه. داشتم ازینجا رد می شدم. وضعیت میدون چطوره؟ چی شد که نرفتی سر کار؟
-خیلی وقت ها اینجوری میشه، تکراری شده واسه مون. تا یه روز کار گیرمون بیید چند روز بیکار بر می گردیم خونه.
+در اونصورت تکلیف چیه؟ اینجوری که نمیشه؟
-چرا نمیشه؟ میشه. همونطور که تا الان شده. اما به سختی
+همیشه میای اینجا؟
-آره. الان چندین ساله. قبلنا بهتر بود، یا لااقل در فصل بهار و تابستان یک سری کارهای دیگه بود که سرگرم می شدیم.
+ مثلا چه کاری؟
-کارگاه آجرپزی. با خانواده می رفتیم. اونا هم مثل خودم زیاد زحمت کشیدن.
+اونطور که شنیدم کار در این نوع کارگاهها سخت و طاقت فرساست.
-درست شنیدی. سخت و طاقت فرساست. فاجعه است. حدود ۱۵ سال رفته ام. تبریز، شبستر، اردبیل، همین مریوان خودمون… ولی الان ۴ سالی میشه نرفتم. یعنی وضعیت اونجاها هم فرق کرده. به قول خودشون تکنولوژی و دستگاه اومده جای ما آدما رو گرفته.
+نظرت راجع به این تکنولوژی ها چیه؟
-اونا که اومدن نظر منو نپرسیدن، اما بهت میگم. هم خوشحالم و هم ناراحت.
+چطور؟
-ناراحتم چون تا وقتی آجرپزی بود لااقل بهار و تابستان به سختی کار می کردیم و واسه پاییز و زمستان خیالمون راحت بود. دیگه زیاد غصه این میدون رو نداشتم.
+اونوقت چرا خوشحالی؟
-چون دیگه از زحمت و مرارت خانواده ام کم شده. همسر و دخترم و پسرام راحتن.
+خوب الان این بچه ها چیکاره ان؟
-دو تا پسرم یکیش کاسبه. مغازه داره و از کارش راضیه. اون یکی هم مهندسی میخونه.
+و دختر خانومت؟
-دم بخته. فوق دیپلم داره. سنندج درس خونده. الانم تو خونه کمک حال مادرشه و ازین فرش کامپیوتری ها گرفته و داره فرش میبافه.
وسایلش را که داخل یک کیسه است به بغل گرفته و از کوچه های تاریک و باریک بازار اردلان رد می شویم. راجع به وضعیت بیمه اش می پرسم:
+بیمه چی؟ داری؟
-هر سال که رفتم آجر پزی کارفرما بیمه ام رو رد کرده. الانم یه جورایی بیمه ام رد میشه. واسه خودم که نیست. واسه چار روز دیگه و آینده خانوم بچه هاست. آخه اونا هم پا به پای من زحمت کشیدن.
اینو که گفت رفت به سمت بازار گیاهان بهاری و من قصه پر غصه این قشر را با خود مرور کردم.