فتّانگی …!

عصر همان روز که شايع شده بود که “فتانه وليدي” هنرمند سالهاي دور موسيقي کردستان فوت کرده است، به اتفاق دوست هنرمند افشين فتاحي، به ديدار او رفته بوديم. آفتاب حسن آباد سنندج براي غروب، ميل زودهنگامي آغاز کرده بود. دخترک ۶۱ساله” در گوشه اي کز کرده بود و بي تفاوت از اينکه کسي به ديدارش آمده است. خانه تاريک مي نمود و کورسوي آفتاب از لابلاي پنجره، ذرات معلق در فضاي بي رمق خانه را رقصان کرده بود. فتانه به اين تاريکي و گوشه نشيني عادت ديرينه دارد. ..

مدتي، مشغله زندگي فرصت ديدار را با او ستانده بود. گذشته است از آخرين ديدار، دوسال. درميان اغيار و انظار عمومي ظاهر نمي شود و گوشه نشيني دل نشين و دردنانکي دارد. افشين فتاحي که اين صفات را در کنار خاطرات نهفته در چهره فتانه را تصوير کرده، فرصتي کوتاه براي ديدار اتفاقي او و عاشقان ديروز و امروزش فراهم آورد تا نسل جواني که به نمايشگاه عکس او آمده بودند، با فتانه آشنا شود و نسل مياني نيز نوستالژي حسرت آلود خويش را با او مرور کند. دوساعت از اين فرصت يک هفتگي، واقعي بود و فتانه به يمن نمايشگاه پرتره هنرمندان کرد در سنندج به ميان مردم آمد؛ نمايشگاهي که چند عکس فتانه را نيز با خود داشت و لحظاتي خاص از ديدار فتانه با خود را خلق کرد. حضور او نمايشگاه عکس پرتره هنرمندان افشين فتاحي را تحت تاثير خود در آورده بود.

از ساعت ۴ تا ۵ عصر و بلکه بيشتر، به همراه آقاي “فرامرزي” پشت در خانه فتانه در حسن آباد سنندج منتظر بوديم. منزل دور افتاده او را دوباره از نزديک مي ديدم . من با افتخار مامور بودم که فتانه و پدر گرامي‌اش را تا نمايشگاه را همراهي کنم. به سختي اين امکان فراهم شد. آنها که فتانه را مي شناسند، اين را بهتر درک مي کنند. به هر شکل افتخار اين بود در معيت او و «بابا عزیز»‌اش آقاي وليدي به نمايشگاه بياييم. با لباس کردي کنار دست من نشسته و قطعه «ساله هه‌ي ساله»” مي شنید. مي گفت:”فلاني” است که مي خواند! گفتم: نه، اما خيلي شبيه است. مي‌گفت: صداي “هوشنگ شگرف” را دوست دارد. او و شگرف از همکاران دور استاد حسن کامكار بودند. اما فتانه سرنوشت ديگري پيدا کرد؛ تراژيک و تلخ و حسرت آلود!

خيل مشتاقان، از کوچه تا داخل نمايشگاه منتظر حضور فتانه بودند. ورود او همه چيزرا به هم ريخت! عکسها را بازديد کرد و چند عکس خود را هم ديد.شکفت! اشک را در چشمان افشين فتاحي ديدم. تلويزيون کرديGK و خبرنگاران ديگر هم بودند و البته بسياري از هنرمندان که بعضا عکسشان در نمايشگاه بود يا نبود. بعد از بازديد در تمام دوساعتي که فتانه در نمايشگاه بود، شصتي هاي دوربين استراحتي نداشتند. همه با فتانه عکس مي گرفتند. بعد از نمايشگاه هم فرصتي دست داد تا با موافقت فتانه و” بابا عزيز”براي هواخوري به آبيدر برويم. آقاي وليدي مي گفت: سالهاست فتانه آبيدر را نديده است! و گاهي خود با شک و ترديد مي گفت که اين”امانيه ” است و آن “اميريه”! از ميدان حجاب(گوزه به شان) که عبور کرديم، لبخند شادماني بر لبان فتانه مشهود بود و با خود زمزمه مي کرد، از آن زمزمه ها که نزديکان فتانه مي‌دانند هرکس متوجه نمي شود که چه مي گويد. آبشار مصنوعي کنار باغ شهداي ۲۸ دي را که ديد، گفت: “شبيه هولير(اربيل) است” ! از آبيدر بالا رفتيم و کنارحافظيه و آبشارش، دوباره پياده شديم. گلها را مي ديد، شوري ديگر پيدا مي کرد. انگار شيدا و واله شده و چون گلها شکفته بود. خانواده هايي هم که در آبيدر بودند، شگفت زده بودند. شگفت نه از شکفتگي گلها ؛ که از شکفتن “گل” شکفته باغ موسيقي کردستان، حتي براي لحظاتي! بايد شگفت زده بود. آخر بخواهيم يا نخواهيم، فتانه سالهاست پژمرده است! به شکل تراژيکي پژمرده است؛ چنانکه بايد از شکفتن او شگفت زده شد! در حافظيه آبيدر، مردي که با خانواده اش به ما خيره شده بود، نزديک شد و گفت:”اشک ما را در آوردي آقاي وليدي”! مي گفت اهل چهار باغ است و سالها با همکاري هنري و همخواني کامکارها و فتانه زيسته است. سنندج و آبيدر و شنيدن صداي خاطره آفرین مرحوم «محي الدين حق شناس» و ديدن فتانه و آبشار حافظيه و سبزه فرورديني و بهار و… جز درد و دريغ، چه مي توانست براي آن مرد سنندجي و مردمي که جمع شده بودند، به دنبال داشته باشد؟! آقاي فرامرزي که در طول مسير مرتب عکس و فيلم مي گرفت، همانجا قطعاتي ديگر گرفت و پايين آمديم؛ وقتي روز به غروب و مردم هنوز به ديدار فتانه تمايل داشتند.

گاهي صداي مرحوم محي الدين حق شناس در داخل ماشين سکوت را می شکست و تمرکز را بيشتر مي کرد و فتانه، شاعرانه آبيدر را از نگاه مي گذراند. درخواست ما براي اينکه دراين فضا، قطعه ي” »روژي ئه منيش ياران شادي ميوان بو”« (ياران! من هم روزي شادي مهمانم بود)را با پدر همخواني کند، نتيجه ناتمام داشت.

آقاي فرامرزي و پدر تلاش کردند بيت اولي را بخوانند تا فتانه همراه شود، اما بي فايده بود. حسي اجازه نمي داد يا نبود که همراهي کند. خب، فتانه به شکل خاصي فتانه است! پيشنهاد شد که سيگاري بگيراند، اما او که خود را معمولا با شخص سوم خطاب مي کند، مي گفت:” فتانه در داخل ماشين سيگار نمي کشد”!.

از آبيدر که سرازير شديم و به نزديکيهاي اميريه رسيديم، انگار شوق همکاري در وجودش شکل گرفته بود. اين بار بدون در خواست،با جمع همراه شد. حسش آمده بود: ” گل نيشان، گل نيشان”! بايد باشي و “باشي” تا آن لحظات را درک کني که چه گذشت. گويا سالهاي دور آهنگ “گل نيشان” را با کامکارها و استاد حسن کامكار(پدر کامکارها) کار کرده بود. آقاي وليدي مي گفت: فتانه در سابقه همکاري‌اش با گروه استاد حسن کامگار قطعات ضبط شده و ضبط نشده زيادي دارد. به حسن آباد که رسيديم، شب بود. ماه برفراز شهر بود يا نبود نمي دانم، اما انرژي مي گرفتم وقتي فتانه زود زود مي گفت:” خسه نوي آقای پیری..”(خسته نباشي). خدا حافظي که کرديم، شب بود و فتانه بود و “باباعزيز” فتانه و شهرام وخانه اي که از آن گريزان اند!

فتانه در انظار عمومي ظاهر نمي‌شود؛ آن روز که در نمايشگاه افشين فتاحي ظاهر شد، پرتره بزرگان هنر- با احترام به همه آنها- به حاشيه رفته بودند. او نوستالژي مردمان شهر خويش است که دوباره باز آمده بود. او بود، اما کسي نبود بگويد که فتانه در کجا وچگونه مي زيد؟! آن روز همه با فتانه عکس يادگاري مي گرفتند و با او بودن را – حتي براي لحظاتي- افتخار مي دانستند، اما کسي نپرسيد که

زندگي او چگونه مي گذرد…؟!

 

🌻منتشر شده در هفته نامه سیروان

شماره۷۷۹ تاریخ ششم اردیبهشت ١٣٩٣

بازنشر به مناسبت وفات هنرمند فتانه ولیدی در سوم مهرماه ١٤٠٣

 

https://t.me/ghasrefarhad

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا