اعتیاد، مرگ خاموش

جملهها را می شود از تو نوشت شاید کتابی به درازای تاریخ بدبختیات… از تولدت تا به امروزی که تو را قربانی کرد… میشود شرم زندگانی را در تصویر مچالهات در هزاران جملهی بیانتها به درازای عمری نکبت بار از تو نوشت از نگاه مردهات میتوان تمام گلایهات را از سهم زندگانی مشق کرد.
در لابه لابهی روزهایت دارد چه میگذرد که جهان زندگی برایت روبه خاموشیست یا نه شاید بهتر است گفت شبت فروغی ندارد تا ندای سحری دیگر را به تو جز بیم از زوزه ی گرگان شب دهد از زندگی و زیستن چه میدانی جز شلاق چشم غره های عابران و تازیانهی سکههای آهنی که چندر غازی بیش نیست سفرهی خالیت دستان خسته از روزگاران سگیات انگار نای راه رفتن را در خیابانهای بی معرفت این شهر از تو گرفته است که گوشهای کنج آرامش بر جای مانده از زندگیات گشته است البته اگر آرامش با روزگاران سگ مرگیات واژهای آشنا باشد هر چند حریص اما باز شاید در کنج همین خلوت، خودی را نشانت دهد افسوس بر روزگارانی که این گونه رقتبار بر تو و امثال تو میگذرد که سقف بالا سرشان آسمان کبود دنیاییست که بی معرفتی تقدیر و نا مردمانش از زندگی بر جایت گذاشته است و زغال روسیاه تقدیر هر بار جزغالهی جرقهی کبریتت میکند تا هیزم بد بختیات را آتش خانمان سوز جوانیت کند لعنت بر چنین دنیایی که گاه بد جور سهمت را از بدبختی و بیچارگی آوارگی و جا ماندن از زندگی میدهد… سوز تصویرت چنان دل را میزند که انگار شلاق تن است و گرمی سوزناک هزاران حسرت در دل ماندهات چون ریگی سوزان تن را میسوزاند…
امان از چنین تقدیر و دنیایی که گاه بدجور مرکب را در چالههای بی امان نگه میدارد، چنان غرق در فلاکتت میکند که چیزی از تو جز زنده به گور شدنت در گور فلاکت باقی نمیماند… ماکتی که به حکم زندگی باید زندگی را به اجبار زندگی کند…
دلنوشته “نگار بیگزاده” نویسنده و روزنامه نگار اجتماعی