اینجافقط یک روستاست

بوی عطرِ لاله های دامن تپه های سبزپوشِ مخملیش، شبِ تارت ر اخاموشی می بخشد وهاضمِ افکار تلخ ِ زندگانی شده و آرامشی را نثارِ لب هایت می کند. ملودی نوازشِ دستان آب لای انگشتان پاهایم، بروزنِ آهنگِ زندگی، صحنه ای را برجای نهاد که برای هر کسی این حالِ خوش دیدنی است.
سندل هایم رامی پوشم، آهسته آهسته راه می روم، صدای خنکِ شن و ماسه ی زیر سندل هایم رامی شنوم، سرعتم را که بیشتر می کنم، شن و ماسه بدون اجازه وارد سندل هایم می شوند وکفِ پاهایم را خاکی می کنند… دوربین را روشن می کنم و لنزش را به گوسفندان معرفی می کنم وهر دو از آشناییِ باهم انگار خوشحالند.چه عکسِ نابی!!
اینجاکجاست؟!
بویِ مدفوع چهارپایان آزارم نمی دهد. بی اجازه رفتنِ شن وماسە در سندل هایم آزارم نمی دهد…تابشِ مستقیم مهراوه جان، برایم خیلی هم آزار دهنده نیست…
اینجاکجاست؟!
نشستن زیرِ سایه ی درختان با نوازشِ گوشهایت توسط نغمه ی گنجشکان خوشایند است…بی ریا بودن وآزاد بودن برایم خوشایند است.
جلوتر که می روم، بویِ سیرشده ی نان تازه را استشمام می کنم، همه جا را فراگرفته. درلابه لایه منفذهایِ دیوارهایِ خانه هایِ گِلیِ کوچه پیچیده. چە چهرەای دارد این کوچە، خانه هایی که هر کدام می توانند ناب ترین سوژه هایِ عکاسی باشند. آب روانِ جاری که صدایش به این آهنگ نظم می بخشد…بچه هایی که هرکدام، آواز سرزندگی می سرایند ویارِ جانیِ حیوانات اند، تاب آورده اند زیرِ این گرما…آفتاب نازِ مژه هایشان راسرکشیده، به هرکدامشان که می رسی، بدون اینکه فکر کنند آشنایی یاغریبه سلام می کنند.
اینجاهمه به هم سلام می کنند..بی درنگ ازته دل همدیگررا به خانه میهمان می کنند و با یک فنجان چای به میزبانیشان می روند. دوستت دارند و به پدر و مادرت هم سلام می رسانند، این حوالی بویِ انسانیت، عجیب پیچیده… گِرد کوچه هاوخانه ها، گِرد تک تک سلول هایِ وجودانسان ها…
به خانه که می رسم، بوی شیرتازه و دود درهم دمیده…دود می تواند ناشی ازچه باشد؟!
پیرزن چوب ها را درونِ تنور گذاشته و تنور را روشن می کند. می خواهد ازدست های زلالش برایمان نان بپزد…دستانی که شرفِ زحمت کشیدن و از زور بازوی خود نان خوردن را هنوز دارد… همه جمع می شوند. اولین نانی که از تنور بیرون می آید، حسی بی نظیر را نیز به ارمغان می آورد.
پیرزن بادستهای سوخته و خسته اش ادامه می دهد. هربارکه نان راوارد تنورمی کند، مجبورمی شود سرش را با طنین گرمای بالای تنور گلاویز کند.به هنگام تعریف کردنِ مَثَل برایمان، آب درچشمانش جمع واشک برگونه هایش جاری می شود. فکرنمی کنم…. نه اشک شوق باشد…نه اشک گریان… این از فرط گرمای هوای بالای تنور است… که در اوج خستگی و کوفتگی، برای ما این را تحمل می کند.
برایِ ما…برای اینکه نیم لبخندی را روی لبانمان احساس کند… برای اینکه دلمان نرنجد… برای اینکه اگر از ما پرسیدند نانِ تازه یِ محلی را در ایوان خورده اید، بگوییم بله… برای اینکه خوشحالمان کند..اینجا برای خوشحالیِ دلِ آدم ها هرکاری می کنند.ا ینجا بانیش زبانشان، آدمها را آزار نمی دهند، اینجا اولین چیزی که احوالش را می پرسند، حالت است!! اینجاست که آدمها مثلِ پروانه دورت می گردند… برای خودت، روحت، و آرامشی که نصیبت می شود. مردمانش از جنسِ عشق وروحشان سرشار ازصداقت است.
اینها مقدسند… اینها را باید عاشق باشیم. اینها را باید بپرستیم… تدبیرِعشق را دروجودِ تک تکشان استشمام کردم. چه کسی خداپرستی و اسلام را تعبیر می کند؟!! انسانیت درنگارِهویتشان پرسه می زد… این فرشته های زمینیِ فوق العاده که برای شادیِ روحت تا آسمانشان را می روند، نه داراییشان را به رخت می کشند نه ازداراییتان می گویند.
نویسنده|لاوین فتاحی
پردازش فضا عالی بود.
بعضی جاها میشد كلمات بهتری بكار ببری.
انگار ادم خودش اونجاست.قلم خوبی داری.
یه نكته دیگه هم اینه كه همینجوری راحت از كلمه عشق اسنفاده نكن!عشق ساده نیست.