مجید خان کلهر مرد روزهای سخت

پس از سپرى شدن شش تابستان از شهريور سال ١٣٩٠ و اولين ملاقاتم با آن پیر دنیا دیده، هنوز كه هنوز است باور نمي كنم جو سرد و سنگين فضاى گفتگوى آن بعد از ظهر تابستانى كه مى شود گفت نتيجه شكافى به عرض بيش از نيم قرن تفاوت فرهنگى و تاريخى مابين ما بود !به شتاب و به شکل عجیب و باور نكردنى گرم و مطبوع می شود. تا جاييكه حتى زمان از دستم در رفت .
مردى كه داشت آخرين دهه هاى زندگيش را به آرامى ورق مى زد . به گمانم اخرين دهه زندگيش . زندگى پر از فراز و نشيب ، تجربه اى سرشار از رويدادها و رازهاى بگو وَ مگو .مردى باقامتى بلند و فاخر كه در محاصره بى امان سال خوردگى قرار داشت ،اما هيچ نشانى از تسليم در وی ديده نمي شد . موهايش به خرمنى از نقره مى ماند كه گویی گرد و خاكى سپيد ناشى از چهارنعل گذر زمان بر آن جاخوش كرده باشد و همچون تاجى بر صورتى تافته از خطوطى افقى بر پيشانى و شيارهاى مورب بر صورتش ، گزارش كاملى از حال و احوال ان روزها تا اين روزهاى پيرمرد را به ديد مخابره مى كرد .

عصبانى بنظر مى رسيد. شيار به هم رسيده بين ابروهایش اينر ا مكررن تذكر مى داد . بى ملاحظه و در عين حال بسيار مبادى آداب بود . بدون اينكه علت مراجعه ام را جويا شود از حيات تقريبا بزرگ خانه اشان مرا به اندرون و پذيراى خانه راهنماى كرد . اندكى بفهمى ، نفهمى بر پاى چپش مى لنگيد .عصاى دست ساز و خراتى شده رها شده در گوشه پذيراى منزل اين حدس مرا تاييد مى كرد .آخرين خان تنها بود !! در خانه اش . اين مسئله تنهاىی بيشتر معذبم مى كرد . بر خلاف عادت بيشتر سالخوردگان بدون هيچ آه و ناله و گِله گى بر مبلى تكيه كرد و نشست . با لحنى صميمى و بدون قيد و بند گفت : بفرماييد و اشاره كرد به مبل مقابل خود و ادامه داد آخرش همينه “تنها مى شويم ” اين دو واژه را با تاكيد و مثل قرائت حكم يك حاكم براى يك محكوم ادا كرد.

-ولى نگران نباش همين الان نيروهاى كمكى به داد پير مرد خواهند رسيد و همزمان لبخندى گرم بر لبانش نشست و خط ميان ابروها مثل يخ ذوب و محو شد .من در آن بعد ظهر تابستانى ميهمان ناخوانده يكى از شخصيتهاى شناخته شده شهرم بودم . راستش را بخواهيد همه خبرنگاران لاجرم نا خوانده اند و اين حس آزارم نمي داد . هدفم تهيه گزارشى از رويدادهاى تاريخى شهر خودم بود و در حقيقت پيرمرد را براى اداى شهادت مى خواستم .
پیش خودم گفتم شايد بتوانم با او مصاحبه اى انجام بدهم، بلكه بتوانم ستونهاى نامرئى مجله اى را با كمك حافظه اش ظاهر كنم . اما خيلى زود دريافتم اصلا اهل اين جور بازى ها نيست ! به آنى عكس العملش اين موضوع را به من ياد آورى كرد . پيرمرد بيش از آنكه راوى تاريخ مغموم و ساكت شهرم باشد بخشى از خود ان تاريخ بود . در واقع او نبود كه بايد روايت می کرد ، پيرمرد بای روايت مى شد. حكايت مردى با موهاى نقره اى كه خود حامل تاريخ ، فرهنگ و آداب نجيب نه تنها يك خانواده يا يك ايل ، بلكه يك شهر و ملت مى توانست باشد . به چشمان اين تنها بازمانده خيره شدم و بيشتر از آنكه گوش بدهم تماشا مى كردم . نگاهش را بيشتر از زبانش مى فهميدم . انچه كه بود خود او بود ،او به تنهایی یک منش بود همراه با اصالت ،شجاعت ، تجربه و البته تاریخِ شفاهیِ صادقانه ی سرزمینم .

خانه اشان را ترك كردم عكسها ، فايل صوتى و نوشته هاو آن غروب تاريك و دير وقت را زير بغلم گذاشتم و همچون رهگذر نابلد خيابانهاى شهرم را زير پا مى گذاشتم . به ياد كاراكتر فيلم هاى كوروساواى ژاپنى افتادم و پيچيدگى قضاوت كردن در مورد آخرين ساموراى هاى كه عاشق باورها و ارزشهاى اركائيك و کلاسیک خود بودند و در پاسداشت اين ارزشها هيچ ملاحظه و محلى به تمامى فيگورها و تن نماى پر زرق و برق و جذاب يك جامعه مدرن نداشتند . الان فكر مى كنم آنها مى درخشند ! آنها همچون ستاره ها مى درخشند و هر چند رسيدن به آنها محال مى نمايد ولى نميگذارند راهمان را در برهوت تاريخ گم كنيم . تنها مى توانم بگويم آنها مى درخشند ! و پير مرد كسى نبود جز مجيد خان كلهر بزرگ ايل كلهر در كردستان ….

در کل دیدار های چندی باره ام با “مجید خان” تاکید وی بر یک نکته پای همیشگی حرف هایش با من بود. تا وقتی که در قید حیات هستم از من گزارش و مصاحبه ای انتشار ندهید. همیشه هم پای قولم ماندم. کم کم به من اعتماد کرد. و بخش های نهفته از زندگیه اش را با جزییات تعریف می کرد. پیرِدنیا دیده با سخنانش مرا به دنیایی دیگر می برد. فراز و نشیب های زندگیه اش را بدون اینکه خود را لحاظ کند بازگو می کند. در میان کلامش از اشتباه های خودش هم انتقاد می کند. حداقل دو بار تا پای چوبه دار می رود . رهایی از این مخمصه ها، و آشنایی با آرمان هایش، فداکاری هایش در ذهن من یک نکته را مدام تداعی می کند ” تاریخ کمتر مردی را به خود دیده است که هم شجاع باشد و هم متفکر”
در تمام این چالش ها مدام از همسرش با پسوند ” خانم” اسم می برد. همسری که در زندگی پر از ماجراهای متعدد و مشقتها و سختیهای ثانیه هایِ زندگیِ پیرمرد، لحظه ای از ملالتها ابراز ملالت نکرد.

“مجید خان” اگر توانست بزرگ و محبوبی فراتر از یک ایل بلکه یک شهر شود همه به یمن صبر و استقامت و همراهی “صاحب خانم” است؛ دختری از ایل فیض الله بیگی سقز که از دیار “حصار” ، بخت خانی ماجراجو شد و ۶۰ سال از بهترین دوران عمر خود را به پای او ریخت. همسری که علاوه بر اینکه پا به پای فرزند باتدبیر و همیشه در پی صلح و آشتی در همه مقاطع پر از ماجرا کردستان، درد و ملامت کشید، که روزهای زیادی پذیرا و مهماندار جوانان و شخصیتهای کرد بود و چه آشتی ها و گذشت هایی با محوریت “مجید خان” در خانه ی همیشه دارای مهمان صاحب خانم اتفاق نیافتاده است.
کوردها به قدر شناسی نامی اند . آنها ناموران روزگار خود را فراموش نمی کنند. روز تشییع و خاکسپاری ” مجید خان” با شکوه خاصی برگزار شد. که جدای از تکریم وی روز ادای احترام به همسر و فرزندانی بود که یک عمر زندگی خود را صادقانه و در بحرانی ترین شرایط با مجید خان همراه بودند این دلیر فرزند کردستان را تا آخرین لحظه وداع تنها نگذاشتند.
و این داستان تکرار مستمر فراز و فرود شخصیتهای کاریزماتیک و خودساخته دیار ما است.
کیوان جلالی|واکاوی