کاچی به از هیچی

از زمان شکل گیری نظام نوین آموزش در ایران، مسأله سوادآموزی همواره چالش برانگیز بوده و دولت های مختلف در قبل و بعد از انقلاب برای پیشبرد این مسأله راههای متفاوتی را در پیش گرفته اند. یکی از برنامه هایی که قبل از انقلاب توسط محمدرضا شاه اجرا شد طرح سپاه دانش بود که اصلی از اصول انقلاب شاه و مردم موسوم به انقلاب سفید بود.
سپاه دانش بر پایهٔ لایحهای که مصوب بهمنماه ۱۳۴۱ مجلس ایران بود تأسیس شد و نیروی آن را دانشآموختگان دورهٔ کامل متوسطه تشکیل می دادند. آموزگاران سپاه دانش پس از طی یک دورهٔ ۴ ماهه در یکی از مراکز آموزشی ارتش با درجهٔ گروهبانی جهت ادامه خدمت به وزارت آموزش و پرورش رفته و در مناطقی که مردم از سواد بهره نداشتند گمارده میشدند.
یکی از این افرادی که در سقز به عنوان نیروی سپاه دانش مشغول به خدمت شد “علی اکبر مرتضوی” بود. مرتضوی زاده ۱۳۳۱ در تفرش اراک بود که به همراه تعدادی دیگر از دوستانش در مناطقی از سقز به مدت قریب به دو سال ۱۳۵۱-۲ مشغول آموزش بودند. قرعه ی مرتضوی ابتدا در روستای طاهر بغده افتاد، جایی که گویا به دلیل شرایط موجود وی خاطره خوشی از آن ندارد، اما در ابتدای سال تحصیلی ۵۲-۵۳ به روستای عرب اوغلو سفلی رفته است. از آن زمان تا کنون ۴۴ سال گذشته است اما همچنان خاطرات سقز و عرب اوغلو برایش ماندگار است.
خاطرات سربازی شیرین است، مرتضوی نیز در گفتگو با واکاوی از خاطرات خود در دوران سپاه دانش که همان دوره سربازی وی بوده است می گوید، از لحظه ورود به روستای طاهر بغده تا اکنون که با شاگردانِ ۴۰ سال قبلش در ارتباط است.
واکاوی: شکل گیری سپاه دانش از ابتدا چگونه بود؟ آیا بر اساس یک نیاز شکل گرفت یا صرفا یک پیشنهاد از سوی مقامات وقت بود؟
مرتضوی: سطح سواد در سال ۵۱ در کل ایران و خصوصا در روستاها بسیار پایین بود و کمتر کسی را در مناطق روستایی می توان یافت که از حداقل سواد برخوردار باشد. هدف از این کار علاوه بر افزایش سطح سواد و آگاهی، استفاده از نیروی کار ارزان قیمت بود، البته کاهش فشارهای خارجی و داخلی ناشی از موج دموکراسی خواهی نیز بی تأثیر نبود.
واکاوی: تا قبل از اینکه سپاه دانش شکل بگیرد آیا شخص شما آگاهی خاصی از وضعیت سواد خصوصا در مناطق دور افتاده داشتید یا خیر؟
مرتضوی: سیستم و ساز و کاری که این مهم را نشان دهد وجود نداشت، اما واقعیت و آنچه عیان بود نشان می داد که بی سوادی بیداد می کند، هرچند اطلاعاتی کلی در دوره های آموزشی به ما ارائه شد که ترجیع بند آن سطح سواد پایین مردم بود.
واکاوی: با شکل گیری سپاه دانش چه تغییراتی در وضعیت سوادآموزی شکل گرفت؟
مرتضوی: می توان گفت کاچی به از هیچی. در هر حال گامی رو به جلو بود و کمک شایانی به افزایش سواد داشت، باید اضافه کرد که از همین نیروی انسانی ارزان در جمعیت سپاهی دانش، و سپاه عدالت (دادگستری) نیز استفاده شد.
واکاوی: ساز و کار جذب شما برای این کار و اعزام به مناطق مختلف چگونه بود؟ آیا نقشی در انتخاب محل خدمت داشتید؟
مرتضوی: بعد از اجرا شدن طرح سپاه دانش، افرادی که سواد داشتند و موقع سربازی آنان فرا می رسید بعد از یک دوره آموزشی به این کار گمارده می شدند. خیر، نقشی در انتخاب محل خدمت نداشتیم و حتی اندک آشنایی نیز با حوزه سیاسی شهرستان سقز نداشتم، فقط اینکه هنگامی که قرار بود ما را به روستاها بفرستند از پادگان سوار مینی بوس شدیم و با وسایلی که همراه داشتیم در روستاهایی که در قرعه به نام ما افتاده بود پیاده می شدیم و محل مأموریت من روستای طاهر بغده در مسیر سقز-بانه بود. چند نفر از دوستانم نیز در روستاهایی از جمله حسن یالاران، فتاح آباد، کچل منگان و … خدمت کردند.
واکاوی: از سقز بگویید که در کجاها و چه مدت خدمت کردید؟
مرتضوی: مدت چهار ماه و نیم یعنی از تاریخ ۱۵ اردیبهشت ۵۱ تا آخر شهریور همان سال محل خدمتم روستای طاهربغده در جاده سقز- بانه اعلام شد، هنگامی که وارد این روستا شدم بچه ها به جای اینکه مشغول آموزش دیدن باشند، مشغول چرای گوسفندان بودند و اولیای بچه ها اجازه درس خواندن به آنها را نمی دادند. از سوی دیگر من چون زبان کُردی بلد نبودم برقراری ارتباط با دانش آموزان برایم سخت بود و این از نکاتی بود که در طرح سپاه دانش به آن توجه نشده بود. همچنین به علت سن کم (۱۹ سالگی) و دوری از خانواده زندگی در شرایط مکانی جدید برایم سخت و طاقت فرسا بود، این عوامل دست به دست هم دادند و فرار را بر قرار ترجیح دادم و با پایان سال تحصیلی به سقز برگشتم و گفتم دیگر به این ده بر نمی گردم.
حدود یک ماه و نیم ما را به پادگان مهاباد بردند و یک ماه و نیم بعد را هم در مرخصی به سر بردم تا به آخر شهریور رسیدیم و از این تاریخ به بعد به روستای عرب اوغلو سفلی انتقال یافتم. روستایی زیبا با حدود ۳۰ خانوار. سال بعد را از ۳۰ شهریور ۵۲ تا نیمه آبان ۵۲ را در عرب اوغلی علیا گذراندم.
منزل ارباب ده به نام فیض الله خان در بالا دست قرار داشت، به طوری که مشرف به کوچه های اطراف و حتی کل آبادی بود و جناب ارباب افرادی که از جلو خانه وی رفت و آمد داشتند را می دید. در مدرسه روستای عرب اوغلو ۱۲ دانش آموز حضور داشتند. دو دختر و مابقی پسر در سنین مختلف در چهار کلاس، این دانش آموزان برای ادامه تحصیل یعنی کلاس پنجم به شهر می رفتند.
کم کم علاقه ام به تدریس بیشتر شد و بچه ها نیز از این اتفاق خوشحال بودند. هنگامی که از آنها می پرسیدم که در آینده چه شغلی را دوست خواهید داشت همگی به اتفاق می گفتند “ما هم دوست داریم معلم و یا کارمند شویم، حقوق ماهانه دریافت کنیم و به پدر و مادر خود خدمت کنیم.
واکاوی: استقبال مردم چگونه بود؟ آیا حضور دختران در کلاس درس امکان پذیر بود و آیا پدر و مادرها مقاومتی از خود نشان می دادند؟
مرتضوی: استقبال مردم بی نظیر بود و در ثانی به نوعی از ما حرف شنوی داشتند. برخوردشان به زعم من نشان از رضایت بود و این باعث می شد که من بر سعی و تلاش خودم بیفزایم. دختران نیز در کلاس ها حضور داشتند نه به نسبت پسران.
واکاوی: از خاطراتتان بگویید و اینکه کار در این مناطق چه دشواری هایی داشت؟
مرتضوی: آن زمان که ۱۹ سال سن داشتم و دور از خانواده و اولین دوری من از شهر خودم بود و طبیعی بود که سختی هایی را باید تحمل کنم، خیلی نگران بودم و در کل اوایل برایم طاقت فرسا بود. همچنین ذهنیت هایی که قبلا راجع به دیدگاه پیروان مذهب اهل سنت و تقابل آنها به شیعیان داشتم بر این دلهره افزوده بود و ترس و وحشتی مضاعف را با خود حمل می کردم که بیشتر آن ناشی از پیش داوری های قبلی بود و بعد از مدتی که یخ هایمان آب شد این مسایل نیز برطرف شد.
اما این یک سوی قضیه بود، کار در مناطق دور افتاده و امر مهم و حساسی همچون آموزش خصوصا در جایی که قریب به اتفاق جمعیت بی سواد بودند سختی کار را دوچندان می کرد. هنگام ورودم به روستا با صحنه ی جالبی مواجه شدم، مدرسه در قبرستان روستا در دو کلاس بنا شده بود که در و پیکر مورد اطمینانی نداشت، هوای بهار سال ۵۱ خیلی سرد بود. اتاق های مدرسه که مدتی کسی در آن زندگی نکرده بود سرد و بی روح بود از سقف نیز باران به داخل می چکید. از سویی نیز با زبان کردی آشنایی چندانی نداشتم همین امر برقراری ارتباط با روستاییان را برایم سخت کرده بود، اینو به خاطر دارم که شب اول از ماموستا شنیدم گفت “سرچاوه کان” و آن شب را در منزل ایشان آش دوغ با کنگر خوردم. بعد از شام و در تاریکی شب با چراغ قوه به سمت مدرسه رفتم که واقعا برایم ترسناک بود، به طوریکه یکی دو شب اول اصلا خوابم نبرد.
در عرب اوغلو سفلی وضعیت بهتر از طاهر بغده بود، اما با این حال چهار کلاس در یک اتاق مشغول درس خواندن بودند. از سرویس بهداشتی خبری نبود. بایستی مسافتی را طی می کردیم تا از دستشویی عمومی استفاده می کردیم. یادم نمی رود روزی در زمستان که هوا چند درجه زیر صفر بود یکی از روستاییان یخ را شکست و داخل آن آب غسل نمود. برایم تعجب آور بود و پرسیدم آیا ایشان سردش نمی شود و سرما نمی خورد؟
در کل بایستی گفت همه چیز برایم تازگی داشت، مردم، زبان، مذهب، سنت ها، آداب و رسوم و… . می بایست خود را با محیط وفق می دادم. زمان که گذشت به محیط خو گرفتم. روزها با تدریس و بقیه وقت آزادم را به یادگیری و مرور دروس جهت آمادگی برای کنکور می گذراندم.
از خاطراتی که به یاد دارم اینکه؛ هر هفته جهت استحمام با قرار دادن منبع آب بر روی بخاری نفتی و چیدن صندلی ها دور آن و آوردن تشت بزرگ از منزل یکی از شاگردان ( به نام رشید خاتونی که ایشان بعد از سال ها که به این ده مراجعه کردم گفتند کارمند اداره برق سقز شده و به علت برق گرفتگی در سقز فوت کرده بود، من از شنیدن این اتفاق شوکه شدم و در میان جمع زار زار گریه کردم) با پر کردن سطل آب از تشتی که در وسط قرار داشت استحمام می کردند.
به خاطر بچه ها و توجه به خواست آنها و علاقه شان به ورزش های مختلف با کمک اهالی شن و ماسه را از رودخانه برداشت و با الاغ تا جلو مدرسه حمل می کردیم و زمین را جهت والیبال و سایر ورزش ها آماده نمودیم.
جهت روشنایی، آموزش و پرورش یک چراغ توری به ما داده بود که همیشه نیازمند تعمیر بود و بایستی با پای پیاده آن را به شهر می آوردیم و از تعمیرکار خواهش و تمنا می کردیم که هرچه سریعتر آن را به ما تحویل دهد چون پیاده از عرب اوغلو به شهر می آمدیم و پیاده نیز بر می گشتیم، جاده ای وجود نداشت و طول رودخانه مسیر رفت و برگشتمان بود.
امکانات خیلی محدود بود. در زمستان ۵۱ که هوا خیلی سرد بود جهت گرم کردن کلاس از فضولات حیوانی استفاده می کردیم. بعد از گذشت نیم ساعت دوباره یک مرتبه کلاس سرد می شد و قادر به ادامه درس نبودم. در طول روز بایستی چند بار این کار را انجام می دادیم تا کلاس گرم شود. در آخر با مراجعه به ارباب و کدخدای روستا و ریش سفیدان محل آنها را قانع کردیم که نفت سفید از تعاونی روستای عرب اوغلوی علیا آن هم با ۵ الاغ و هرکدام نصف بشکه (جمعا ۲۲۰ لیتر نفت) آوردند.
در سقز هم ما در مسافرخانه آریا در دهانه بازار که اکنون مخروبه است رفت و آمد داشتیم و غذاخوری نیز اول جاده سنندج بود که نزدیک پل قرار داشت. سقز کوچک بود و در اطراف پل خانه و کاشانه ای وجود نداشت.
حقوق ماهیانه من در آن زمان چون گروهبان دوم بودم ۳۷۵ تومان بود که بابت کرایه ماشین و مسافرخانه و سایر امورات ۷۵ تومان هزینه می شد و مابقی را پس انداز می کردم، هنگامی که در دانشگاه علم و صنعت در رشته راه و ساختمان قبول شدم سه هزار تومان پول داشتم.
از اهالی روستا بگم که خیلی بر ما منت نهادند و زبان قاصر از بیان محبت و غریب نوازیشان است، هر روز ماست و کره و تخم مرغ و کلیه مایحتاج را برایمان تهیه می کردند. جالب بود که با اتمام خدمتم و درست در هنگامی که به محیط و افراد اطرافم عادت کرده بودم بایستی آنجا را ترک می کردم، واقعا تلخ تر از اول بود و دل کندن سخت بود و خداحافظی غیر ممکن. الان نیز پس از سالها، محبت و صمیمیت تک تک افراد آن دیار از ذهنم دور نشده است. در سال ۶۰ و پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه، سرپرستی احداث جاده قروه به بیجار به طول ۷۰ کیلومتر را بر عهده داشتم، دیگر کمی کُردی بلد بودم و با روستاییان آن مسیر کردی صحبت می کردم و این مراودات نیز یادآور خاطرات من در هنگام حضور در روستاهای سقز بودند.
واکاوی: در مراسم خاص از جمله عروسی ها، آیا شرکت داشتید؟ آیا هیچوقت بوده از کسی خوشتان بیاید و حتی به فکر ازدواج با وی باشید؟
مرتضوی: من عضوی از آن جمع بودم و بنا بر این در بیشتر مراسم از جمله عروسی هایشان که واقعا مختص و جالب توجه بود شرکت داشتم و حتی هەڵپەڕکێ یاد گرفتم. اما در مورد دوست داشتن نمی توانم کتمان کنم که ممکن بوده از کسی خوشم آمده، اما تفاوت های فرهنگی، مذهبی و زبانی و نیز اینکه من هدفی مبنی بر ادامه تحصیل داشتم باعث شد این مورد در اولویت قرار نگیرد.
واکاوی: پس از سال ها از آن دوران، آیا با کسی از جمله شاگردانتان در ارتباطید؟ این ارتباطات در چه حدی است؟ توانسته اید به اینجا بازگردید و با آنها دیدار داشته باشید؟
مرتضوی: یک بار در سال ۸۷ به ده رفتم، کسی مرا نمی شناخت، توانستم از شخصی که در حاشیه روستا مشغول چرای حیوانات بود تلفن یکی از شاگردانم از جمله شاهرخ فیض نژاد که آن موقع سوم ابتدایی بود را پیدا کنم و الان نیز با ایشان در ارتباط هستم و خوشبختنه امکانات امروز این امر را راحت کرده است و شما نیز به واسطه ایشان با من ارتباط برقرار کردید.
واکاوی: پس از اتمام مأموریت چرا جذب نظام آموزشی وقت نشدید و به کار خود ادامه ندادید؟ در چه زمینه ای مشغول به فعالیت شدید؟
مرتضوی: با توجه به رشته تحصیلی ام علاقمند بودم در حوزه ای که دوست دارم فعالیت کنم. با شرکت در آزمون سراسری در دانشگاه علم و صنعت و رشته راه و ساختمان ادامه تحصیل دادم. پس از فارغ التحصیلی وارد حوزه ساخت و ساز شدم. کارهای پیمانکاری ساختمان را شروع کردم و مدتی نیز در وزارت راه مشغول ساخت جاده و پل در جای جای ایران شدم، از جمله:
۶۰-۶۷ در کردستان ( ۷۰ کیلومتر از راه قروه- بیجار)
۶۷-۸۲ در خوزستان (اهواز، اندیمشک، دزفول و…)
۸۲-۸۶ در بندر عباس ( سرپرست پروژه بنادر و کشتی رانی)
۸۶-۸۷ در تهران ( مسکن مهر پرند- ۵ هزار واحد)
۸۷ تا کنون در گیلان (پایه یک نظام مهندسی گیلان، نظارت و اجرا در رشت و لاهیجان)
واکاوی: می توانید میان سیستم آموزشی آن دوران با اکنون مقایسه ای داشته باشید؟ آیا میتوان نهظت سواد آموزی را با طرح سپاه دانش مقایسه کرد؟
مرتضوی: سخت است در این مورد حرف زد چون من بعد از دوره سپاه دانش از سیستم آموزش و پرورش بریدم، اما به طور کلی و با توجه به ورود تکنولوژی امر آموزش به مراتب راحت تر از گذشته است و امکانات موجود به کمک فرد و سیستم آمده اند و قابل قیاس با آن دوران نیست اما باید تأکید کرد که مسأله آموزش اکنون پیچیده تر از قبل شده است و بایستی هر دوره را با توانایی ها و شرایط موجودش سنجید. هم اکنون این امکانات در اختیار مردم است ولی مهم نحوه بهره جستن از این ظرفیت ها و امکانات است که این خود جای بحث فراوان دارد. در یکی از روستاهای کردستان که اخیرا رفته بودم یکی از شاگردان از ما اجازه خواست تا با لپ تاپ اش عکس و فیلم تهیه کند حال آنکه در آن هنگام حتی جاده برای رفت و آمد نبود. در واقع نهظت سواد آموزی همان سپاه دانش است و از نطر آموزشی فرقی بین آنها نیست مگر اینکه در جزئیاتی چون نیروی انسانی تفاوت داشته باشد اما در کل هدف هر دو افزایش سواد در مناطق محروم است.